نیم کاسه
[اینجا کاسه ای زیر نیم کاسه نیست]
درباره وبلاگ


[لطفا با بیان نظرات و دیدگاه های خود به بهتر شدن وبلاگ کمک کنید]
آخرین مطالب
جمعه 26 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 22:52 :: نويسنده : مجتبی صادقی
از "ذِهــــن" تا "دَهــَــن" فـقــطــ یـکــــ نـقـطـه فــاصـلـه اســت ... 
 
 
تــا ذِهــنــَـت را بــاز نـکـردی ، 
 
 
دَهــنــَـت را بــاز نــکـن ...!
چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, :: 1:12 :: نويسنده : مجتبی صادقی

 دوتا رفيق بودن که هميشه با هم ميرفتن ميخونه شراب ميخوردن.
يکيشون مي ميره،يه مدتي ميگذره بعده اون يکي ميره ميخونه به ساقي ميگه: دو پيک بريز.
ساقي ميگه: چرا دوتا؟ ميگه: يکي مال خودم و يکي به ياد رفيقم.
يک سال بعد دوباره ميره ميخونه و ميگه: يه پيک بريز!
ساقي ميگه: رفيقتو فراموش کردي، ميگه: نه، خودم توبه کردم ولي اينو ميخورم به ياد رفيقم!!!

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 21:52 :: نويسنده : مجتبی صادقی

 میخواهم بگویم؛ فقر همه جا سر میکشد  …

 

فقر ، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست …فقر ،حتی گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند…

 

 فقر ، چیزی را “نداشتن” است ؛ ولی آن چیز پول نیست ؛ طلا و غذا هم نیست …

 

فقر ، ذهن ها را مبتلا میکند …

 

فقر ، اعجوبه ایست که بشکه های نفت در عربستان را تا ته سر میکشد …

 

فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند …

 

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد میکند …

 

فقر ، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند …

 

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود …

 

فقر ، همه جا سر میکشد …  

پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : مجتبی صادقی

کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد..... 

بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی.

جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 23:17 :: نويسنده : مجتبی صادقی

پیری برای جمعی سخن میراند ...

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : مجتبی صادقی

سیاستمدار: کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید ، منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید.

مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند ، بعد به شما می گوید ساعت چند است.

روزنامه نگار: کسی است که %50 از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد ، %50 بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند. 

جامعه شناس: کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود ،همه مردم به آن نگاه می کنند، او به مردم نگاه می کند.

بانکدار: کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد ، درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد.

بقیه در ادامه مطلب  



ادامه مطلب ...
شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 13:39 :: نويسنده : مجتبی صادقی

 

جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 15:30 :: نويسنده : مجتبی صادقی

 تعمير و نگهداري از كاخ سفيد بصورت يك مناقصه مطرح شد.

يك پيمانكار آمريكايي، يك مكزيكي و يك ايراني در اين مناقصه شركت كردند.

پيمانكار آمريكايي پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود
را ۹۰۰ دلار اعلام كرد.
مسؤل كاخ سفيد دليل قيمت گذاري اش را پرسيد و وي در پاسخ گفت:
۴۰۰ دلار بابت تهيه مواد اوليه + ۴۰۰ دلار بابت هزينه هاي كارگران و… ۱۰۰ دلار استفاده بنده.
...
پيمانكار مكزيكي هم پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود
را ۷۰۰ دلار اعلام كرد.
۳۰۰ دلار بابت تهيه مواد اوليه + ۳۰۰ دلار بابت هزينه هاي كارگران و… +۱۰۰ دلار استفاده بنده.  



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:56 :: نويسنده : مجتبی صادقی

خداوند متعال به حضرت موسي عليه السلام وحي فرمود:

اي موسي : شش چيز در شش موضع قرار دارد و مردم در شش چيز ديگر به دنبال آن مي گردند و هرگز به آن نمي رسند.


اول – من راحتي را در بهشت قرار دادم و مردم در دنيا به دنبال آن هستند.

دوم- من علم را در گرسنگي قرار دادم و مردم در سيري بدنبال آن هستند.

سوم- من عزّت را در نماز شب قرار دادم و مردم در ابواب سلاطين بدنبال آن هستند.

چهارم- من بلندي و رفعت و درجه را در تواضع قرار دادم و مردم در تكبّر بدنبال آن هستند.

پنجم- من اجابت دعا را در لقمه حلال قرار دادم و مردم در قيل و قال بدنبال آن هستند.

ششم- من بي نيازي را در قناعت قرار دادم و مردم در زيادي مال و ملك بدنبال آن هستند. 

چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:53 :: نويسنده : مجتبی صادقی

   در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.

   سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!

هر مانعى= فرصتى  

خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد. 

چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : مجتبی صادقی

   کاریکاتور جدید و با مفهوم - www.RadsMs.com

سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:12 :: نويسنده : مجتبی صادقی

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد...... 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 2:17 :: نويسنده : مجتبی صادقی

همواره بياد داشته باشيد

    دشوارترين قدم، همان قدم اول است. 

 

    آخرين كليد باقيمانده، شايد بازگشاينده قفل در باشد.

 

    تنها راهي كه به شكست مي انجامد، تلاش نكردن است.

 

    عمر شما از زماني شروع مي شود كه اختيار سرنوشت خويش را در دست مي گيريد .

 

    آفتاب به گياهي حرارت مي د هد كه سر از خاك بيرون آورده باشد. 

 

شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:32 :: نويسنده : مجتبی صادقی

  در یکی از دبیرستان‌های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به‌عنوان موضوع انشاء این مطلب داده شد که "شجاعت یعنی چه؟"  محصلی درپاسخ فقط یک جمله نوشت: "شجاعت یعنی این " و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داد و جلسه امتحان را ترک کرد. برگه‌ی آن جوان دست به دست دبیران گشت و همه به اتفاق و بدون استثناء به ورقه سفید او نمره 20 دادند. فکر می کنید آن دانش آموز چه کسی بود؟

*دکتر علی شریعتی* 

جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : مجتبی صادقی

كامپيوترها به 4 دليل دخترند :

1.فقط خالقشون از منطقشون سر در مياره!
2.فقط خودشون زبون خودشون رو مي فهمن!
3.اگه يه كسي پا بندشون بشه بايد هرچي پول داره براشون لوازم جانبي بخره!
4.اگه يكم صبر مي كردي يكي بهترش گيرت مي اومد!
خدائيش اگه دروغ ميگم بگین دروغ ميگي! 

 

        مرگ انسان دست خداست، زن ها فقط وسیله اند.

جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده :

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:

من تمام اجزا ماشین را بخوبی میشناسم و موتور و قلب آن را کامل باز میکنم و تعمیر میکنم!

در حقیقت من آنرا زنده میکنم! حال چطور درآمد سالانه من یک صدم شما هم نیست!!؟

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت:  اگرمی خواهی درآمدت 100برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی

دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:23 :: نويسنده : مجتبی صادقی

یادمان باشد

 همیشه…       ذره ای حقیقت پشت هر “فقط یه شوخی بود”.

                      کمی کنجکاوی پشت “همینطوری پرسیدم”.

                      قدری احساسات پشت “به من چه اصلا”.

                      مقداری خرد پشت “چه میدونم”.

                      و اندکی درد پشت “اشکالی نداره” وجود دارد.

پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:54 :: نويسنده : مجتبی صادقی

 توی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار می کشید. یکی دیگه رفت جلو گفت : بخشید آقا ! شما روزی چند تا سیگار می کشین ؟ طرف جواب داد : منظور ؟  جواب داد : منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می کردین ، به اضافه ی پولی که به خاطر سلامتیتون خرج دوا و دکتر می کنین ، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود ! طرف با خونسردی جواب داد : تو سیگار می کشی ؟ - نه ! هواپیما داری ؟ - نه !  به هر حال مرسی بابت نصیحتت ، ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه !!!  

پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:37 :: نويسنده : مجتبی صادقی

یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو

داشته رد می شده، از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه

بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه: "من هیچ وقت خودم

رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…" چرچیل در حالیکه

خودش رو کج می کرده… می گه: "ولی من این کار رو می کنم" ! 

پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : مجتبی صادقی

در گمرك بین المللی یك دختر خانم كه یك موصاف كن برقی نو از یك كشور دیگری خریده بوده ، از یك پدر روحانی می خواهد به او كمك كند تا این موصاف كن را در گمرگ زیر لباسش پنهان كند و بیرون ببرد تا خانم مالیات ندهد.
پدر روحانی می گوید: باشد ، ولی به شرط این كه اگر پرسیدند من دروغ نمی گویم.
دختر كه چاره ای نداشته است شرط را می پذیرد.
در گمرگ مامور می پرسد: پدر ! آیا چیزی با خودت داری كه اظهار كنی؟
پدر روحانی می گوید : از سر تا كمرم چیزی ندارم!
مامور از این جواب عجیب شك می كند و می پرسد: از كمر تا زمین چطور؟
 پدر روحانی می گوید : یك وسیله جذاب كوچك دارم كه زن ها دوست دارند از آن استفاده كنند ، ولی باید اقرار كنم كه تا حالا بی استفاده مانده است .
 مامور با خنده می گوید: خدا پشت و پناهت پدر. برو !!  

پنج شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : مجتبی صادقی

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
 
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 21:1 :: نويسنده : مجتبی صادقی

[سلام بچه ها ،  چقدر خوبه همیشه به همدیگه کمک کنیم و از هم غافل نشیم.]

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: "من کور هستم لطفا کمک کنید."


روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

"امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! "

 

جمعه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 15:7 :: نويسنده : مجتبی صادقی

این را هرگز از دست ندین

یک تست هوش بصورت فلش و بسیار کم حجم ( 340 kb )

39 سوال استاندارد هوش هست که باید بهشون جواب بدین، در پایان هم میزان هوش شما را میگه 

بعد از پاسخ به آخرین سوال روی گزینه menu و سپس  submit کلیک کنید و در صفحه ظاهر شده روی عدد 24 کلیک کنید.

لازمه که بگم سوالاتش کم کم سخت میشه و سوالات ابتدایی خیلی ساده هستن.

موفق باشید.

 لینک دانلود در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 23:55 :: نويسنده : مجتبی صادقی

«داداش! یکی دو تا کتاب بهم میدی؟»

نمیدونم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.

«هر کدوم از کتابا رو که به دردت میخوره بردار».

رفت جلوی کتابخانه من و یکی دو تا کتاب نسبتاً قطور برداشت. اما به سن و سالش نمیخورد. تشکر کرد و رفت بیرون.
میدونستم به دردش نمیخورد و اونها را برمیگردونه. چند دقیقه بعد، بلند شدم و با اشتیاق، دو سه کتاب که به سنش میخورد را جدا کردم و براش بردم.

 توی اتاقش نبود ... دیدم توی آشپزخانه است. کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری !
 

چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 23:44 :: نويسنده : مجتبی صادقی

 روزی مجنون از سجاده شخصی ندانسته عبور کرد

 مرد نماز را شکست و گفت :

 مردک !

 در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی ؟

 مجنون لبخندی زد و گفت :

 عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم

اما

 تو عاشق خدایی و مرا دیدی ....؟!
 

چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 22:53 :: نويسنده : مجتبی صادقی

قانون تلفن:

اگر شما شماره ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.
 
قانون تعمیر:

بعد از این که دست تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.

قانون کارگاه:

اگر چیزی از دست تان افتاد، قطعاً به پرت ترین گوشه ممکن خواهد خزید.

بقیه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 18:19 :: نويسنده : مجتبی صادقی

درکدام جنگ ناپلئون مرد؟

در اخرین جنگش

اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟

در پایین صفحه

علت اصلی طلاق چیست؟

ازدواج

بقیه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 16:41 :: نويسنده : مجتبی صادقی

  روزی، وقتی هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه كردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می كنی؟
هیزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. " آیا این تبر توست؟" هیزم شكن جواب داد: " نه.
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید كه آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شكن جواب داد: نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شكن خوشحال روانه خونه شد.یه روز وقتی داشت با زنش كنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب.
هیزم شكن داشت گریه می كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسید كه چرا گریه می كنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟
هیزم شكن فریاد زد" آره "
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب كردی، این نامردیه"
هیزم شكن جواب داد: اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. میدوونی، اگه به جنیفر لوپز " نه" میگفتم تو میرفتی و با آنجلینا جولی می اومدی و باز هم اگه به آنجلینا جولی "نه" میگفتم تو میرفتی و با زن خودم می اومدی و من هم میگفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود كه این بار گفتم آره...!!!

چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 16:8 :: نويسنده : مجتبی صادقی

چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه ...

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند.

استاد قبل از امتحان با اونها این نکته رو عنوان می کنه که بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس جدا بنشینند و امتحان بدن که آنها هم به خاطر داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

 . نام و نام خانوادگی؟ 2 نمره

 . کدام لاستیک پنچر شده بود؟ 18 نمره

الف. لاستیک سمت راست جلو
 ب. لاستیک سمت چپ جلو
 ج. لاستیک سمت راست عقب
 د. لاستیك سمت چپ عقب

بنظر شما دوستان، آیا اون 4 دانشجو توانستند به سوالات پاسخ صحیح بدهند ؟!

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
پيوندها
  • دانلود
  • حباب
  • عاشق تنها
  • نسل سوخته
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نیم کاسه و آدرس nimkase.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 58
بازدید کل : 22333
تعداد مطالب : 63
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1

Online User